فلسفه ی دست:
قسمت اول
عجیب داستانی است این داستان قاضی با دستانم، در بلاد کفر امروزم دست دزدان را قطع میکنند، با کمی تامل در پیشینه ی رفتارم یافتم اینکه بزرگترین دزد این بلاد خود این صاحب کلام است، با نگاهی به دستانم یاد میآورم جوهر هایی که هر روز از قلم میدزدم، سفیدی هایی که از ورق پیش رویم به دست من کاسته میشود؛ دستانی که پنهانی اشک های روی گونه های فردی را برمیدارند، لب هایم و بوسه هایی که از لبهای آن دلبرکم میچیدم، نگاهی که زیبایی رخسارت را هر ثانیه در ذهنم خاطره میکند!
خیر، این دستان سزاوار بریدن نیستند، در دادگاه صداقت جویانه ام، نمیتوانم بی گناهی ام را ثابت کنم، مرا مجبور به دروغ نکن، قاضی ام تو شده ای، تو خود میدانی که من بیگناهم، در جمع شاهدان مرا محکوم به حصر در قلب خودم مکن، میدانم سال ها او در قلب من محبوس بود اما باور کن روحش هم خبر نداشت، یعنی کاری کردم که هیچگاه متوجه نشود حبس قلبم شده، هر روز یکی از چهار دریچه ی قلبم را انتخاب میکرد و پرواز، اما شب دوباره در آنجا بود!
در شاهدان، آن پیرزنی که روزی خستگی از تنش بیرون بردم نشسته است، باری که به دوش میکشید زیاد بود! آن چشمانی که روزی برقشان را من می دزدیدم مرا نظاره مکنند، در مقابل آنها مرا خرد تر از این مکن، هنوز یاد دارم آن فریاد هایی از سرما به زیر برف و من، که سرما از تن آن زیبا روی می ربودم.
وکیل مدافعم خود دستانم اند، آنها جز به خوبی به هیچ بدی ای آلوده نشده اند، اینها روزی از علاقه، بر سر درد های فردی کشیده میشدند که از شدت بی دردی امروزش، حالا در زندگی ام نیست! دستانم خوب میدانند که باید از خودشان دفاع کنند نه من و میدانم که لب نمیگشایند، التماست نمیکنم، اما عدالتت را زیر سوال سردرگمی هایم مبر!
علیرضا صباحی
30.12.2012
امضا